شاید این داستان درد و دل خیلی ها باشه.
پیشنهاد میدم حتماً بخونیدش و فقط به عنوان یک داستان بهش نگاه کنید چون همیشه اینطوری نیست!
می خواهم عشقت در دل بمیرد
می خواهم تا دیگر، در سر، یادت پایان گیرد
چه دعوایی بود…
دل اشک ریختنش شدت گرفت
عقل می گفت: دیدی؟؟!! دیدی چه بی رحمانه تو رو شکست؟
دل می گفت: اشکالی نداره، می بخشمش!
عقل عصبانی تر داد زد و گفت: چند بار؟ بخشش حدی داره!!
ولی دل دست عقل رو گرفته بود و نمی گذاشت که عقل به طرف اون دفتر خاطرات بره.
عقل گفت: به خاطر خودت اجازه بده اون اسم رو از توی اون دفتر خاطرات حافظه پاک کنم و دل رو به گوشه ای هُل داد.
بالاخره اون اسم رو توی اون دفتر پیدا کرد ولی هر چی با پاک کن روش کشید حتی کم رنگ هم نشد…! این چه جوهری بود که باهاش اون اسم رو نوشته بودند؟؟!!!
کم کم اون اسم داشت کم رنگ می شد. عقل فکر کرد داره معجزه می شه، آره شاید معجزه بود چون اون اسم خود به خود داشت کم رنگ تر و کم رنگ تر می شد تا بالاخره اون اسم از توی دفتر خاطرات حافظه محو شد…
عقل از اینکه موفق شده و به خواستش رسیده خوشحال به طرف دل رفت اما هرچی صداش زد دل جواب نداد… آره دل مرده بود اما به چه قیمتی؟؟ به قیمت اینکه عقل به خواستش رسیده؟؟؟!!!!
اینجوریه که عقل به یه غول بی رحم تبدیل شده و دل به یه مظلوم که هیچ کس حرفش رو گوش نمی کنه….
نظر یدتون نره تا بعد...
سلام درسا جون .. خوبی ؟
خوشی ؟
سلامتی ؟
مرسی از آپ قشنگت ..
ولی همچین کلیشه ای بود که به دلم نچسبید ..
عقل و عشق در جدال همدیگه اند نه این شکلی
سلااااااام مرسی عزیزم کجاییییی تووووو؟دلم برات تنگ شده بود
سلام درسا جان لینک شدی.
منو به اسم سنگ سبور لینک کن..
سلام باشه حتما
مرسی عزیزم خوب بود